جز دوری نام تو
که بلند تر از خیال کاغذ های من است
این روزها هر چه می نویسم
خط میزنم
چرا همیشه در شعر های بی چرک نویس من
جا برای تو این همه تنگ است ؟
می گذارمت برای وسعت آیینه
در تاریکی اتاقم
چشمانت غروب کرد می دانم
اما از تاریکی نمی ترسم
چون می دانم در چشمانت
سرزمین دیگری
با بهانه قشنگ تری طلوع خواهد کرد...
این همه حسود بودم و نمی دانستم؟!؟
به نسیمی که از کنارت موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا و پر آزار که بی حیا نگاهت میکنند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تو را دارد
به همه شان حسادت میکنم
من آنقدر عاشقم که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمهاست
که مرا وادار می کند حسادت کنم
به تو و رویای نداشته ام.......
گفتم صبر ميكنم تا دوباره مهربان شوي. يادت هست؟؟ آسان نبود... اما گذشت... روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم كه كاش هيچوقت ديگر تكرار نمي شد. اما ديشب بعد از گذشت روزها و ماهها دوباره مهرباني را از چشمهايت خواندم...
وقتي كه سرم را روي پاهايت ميگذارم و انگشتان نوازشگرت لاي موهايم به حركت درمي آيد.. حس آرامشي را درمي يابم كه آنرا با هيچ چيز در اين كره خاكي عوض نميكنم.
نازنينم... زندگي آنقدر ابدي نيست كه هر روز بتوان مهربان بودن را به فردا انداخت. دوستت دارم...
نظرات شما عزیزان: